دختر شیشه ای



بسم الله الرحمن الرحیم.

الحمدلله. خیلی خوبه همه چی. همین نفس کشیدن. ارتباط با بابا. با مامان. ارتباطشون با هم شاید نمی‌دونم. حسم با هنگامه. الحمدلله.

نعمت ارتباط و اینهمه نزدیکی با فاطمه الحمدلله. الحمدلله الحمدلله


امشب از سفر نوروزی ۹۸ برگشتیم!

با صاحبخانه ای که مهمانش بودیم

سر راه هم رفتیم به خانه ی آن آشنای بین مسیر


فقط یک چیز

وقتی که دلت آتیش میگیره که پدری که این دنیا بهت هدیه دادن انقدر وابسته ست که لحظه شماری می‌کنه به خونه برسه که تا می رسه، هنوز وسایل جا به جا نشده می‌ره میاره.

قلبم یه حالی میشه حتی همین الان از نوشتنش فشرده میشه. درد می گیره. گلوم

آدما نمی‌دونن خبر ندارن از خودشون از وابستگی شون منم همینطور خدا می‌دونه که فقط که منم چقدر گیر دارم و خبر ندارم


الهی بگردم. که می‌دونه یه حسی میشم وقتی میخوره. داشتم شام نون پنیر می‌خوردم. گردو خواستم بشکنم. اومد برام شد. میخواست باهام باشه. میخواست قلبم باهاش باشه

خدایا کاری کن این موقعم بتونم دوسش داشته باشم اگه صلاحته

خدایا. تو دردمو میدونی و تو دردمون دردمی

پشتم تیر می‌کشه، عجیبه خیلی وقت بود اینطوری نبودم

سنگینه برام اینهمه وابستگی ش.

تکیه گاه من که خدا بهم داده تو رو مراقب خودت باش پدر مهربونم


یا حسین.

امشب بعد از مدت ها، پیام دادم به الف طا. سوال داشتم ازش. درباره حرف اون شبکه اجتماعی. که هیستوری ش می مونه یا نه. بعد انقددددد بعدش یهو انرژیم اومد پایین. که نگم اصلا. آدم می فهمه چقدر ضعیفه. البته اون خودشم متوجه شده بود و یه چیزاییو انتقال داد. اینکه گفت یاد قبلنا افتاده و . .

برگشتنی، سوار ماشین شدم، اومدم خونه، هی سعی می کردم انرژی داشته باشم ولی خب واقعا نبود و کاملا حس می و بابا.

مخصوصا بابا.

بعد هی فحش می داد. به خاطر سرعت پایین و بهانه های مختلف. دیگه از خود امام حسین علیه السلام خواستم کمک کنن. به قلبم محبت رو بندازن. پدر حقیقی شمایی یا مولا یا حسین.

بعدش بابا خیلی خوب شد. الحمدالله.

بعدش ولی مامان. از ملیکا و تصمیمای آینده ش و حکم الف سین در حبس و امثالهم که جمیعا کذباً.

دیگه یا مولا خودتون کمک کنید. خیلی سخته. واقعا خیلی سخته. همین.

خودتون درستش کنید. میدونم که إن شاءالله حواستون هست. مثل همیشه.

إن شاءالله. همین.

❤❤❤


امروز ۲۳ آذر ۹۷
بی شک یکی از پر رزق ترین روزهای زندگی ای که هدیه و امانت .دادیش بهم خدا جونم
خدای من خدای من خدای من.
یک شوک محض
والیوم ۱۰۰ !!!!
والیوم ۱۰۰۰۰ !
والیوم ده هزار !
وقتی انقد آرومی که نمیتونی حرف بزنی لمس ِ لمس
رو ابرا تو اوج بلاواسطه با خود اهل بیت علیهم السلام
چقد عجییییییییییییییب.
فاطمه. می‌گفت خیلیییییییی عجیب بوده. می‌گفت زهرا گفتن دیگه ایشون آدم جدید قبول نمی کنن. فاطمه اصرار می کنن. میگن دوستم حالش خوب نیست. خیلی در تلاش و تکاپو بوده ای وای خدا جونم خدایا شکرت بعدش امروز اون ساعت بودن و تلفن صحبت کردن. بعدش فاطمه گفته دوستم و ایشون گفتن روحیه ش رو ندارن. ادبار ندارن؟
بعد الف سین، خوب اومده و بعد وقتی توی خواب و بیداری هستی و رسما داری با نفس ت مقابله و جهاد می کنی، توی نمازخانه دانشکده مدیریت، یهو میبینی با شوق میاد تو بغلت می‌کنه و میگه وضو داری؟
پاشو! پاشو قراره باهاشون صحبت کنی!
گفتن امروز هم چون روز امام زمان علیه السلام هست، به عنوان یوم الشروع، گفتن خوبه و إن شاءالله سه چهار جلسه بتونی باهاشون صحبت کنی
خدایا کاش ادامه داشته باشه
از حالا یهو غصه م شد که نکنه تموم شه وای خدا جونم.
فقط صداشون مگه میشه واژه داشت آخه؟؟؟؟
والیوم ده هزار! همین فقط!
ای وای ای وای ای وای
لفظ جلاله
دل من لا اله الا الله
خدا جونم عزیزدلم
میگفتن کافیه آدم بخواد تا خدا سر راه آدم قرار بده
ای واااای
می گفتن که خدا خیلی مهربونه خیلی خیلی مهربون تر از مادر. مگه میشه گه دوست نداشته باشه.
خدا جانم الله من عزیزدلم.
هادی اگر تویی که کسی گم نمی‌شود

+ کلی سوال داشتم.
کمتر از یک هفته پیش ، دقیقا شنبه گذشته توی دفترچه م نوشته بودم کاش میشد با خودشون صحبت کنم باورم نمیشه که انقد زود میسر شد! قربونت بشم خدا که خریدار دل شکسته ای یا الله که سمیعی که علیمی. که حکیمی که رئوفی.
یه عالمه چیز دلم میخواست بگم، از خونه، موسسه، حرفایی که همون شنبه نوشته بودم. ولی لال شده بودم. زبونم بسته شده بود. آخه در مقابلشون حرف زدن درباره چیزی مثل موسسه واقعا خنده دار بود انگار!
+ إن شاءالله خدا بخواد ازشون پرسیده میشه
وای خدایا. شکرت شکرت شکرت.
الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله.❤❤❤❤❤❤❤❤❤
تفاوت به شدت محسوسه. تا سوار ماشین شدم مامان گفت حالت جا اومد اخلاقت خوب شده!
بابا هم سرحال شده بود وقتی اومدم و حرف می زدیم
الحمدلله. عجب چیزیه اثر روح.
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله

+آیه نوشت:
و إن تعدوا نعمة الله لا تحصوها.

+ امام حسین
مدیونتم امام حسین دیوونتم امام حسین
لطف و نگاهت
✓ صدام کن آقا.
تو این شلوغیا رها نکن دستامو


دیشب دم مغرب و  دم نماز خونه و ثبت نام با فاطمه الحمدلله. تاریخایی که خودش یهویی دستمون می خورد و انتخاب میشد. و شد هشتم و چهاردهم.

و خواب دیشب که یه قرعه کشی چهاردهمین نفر اسم در بیاد!

باورم نمی شد!


+ خ پراید نوک مدادی! من حیث لایحتسب! نمی‌دونم هنوزم از کجا! ولی بود.



خب خداروشکر حالم خوبه.

یعنی یه تیکه از روحم شده انگار.

خدا جونم خودت کمک کن خب.

واقعا راحت نیستم توی این مورد با فاطمه.

شاید اگه به الف نون مستقیم می‌گفتم، یه جواب دیگه هم می دادن.

خدا جونم خیلی اذیتم. امروز خیلی اوکی تر بودم که بنده نازتو دیدم.

اونم بنده توئه خدا جونم.

خیلیم ناراحت بود. گریه ش گرفته بود. می‌گفت پس من چیکار کنم اگه نیای؟ با بغض می‌گفت امتحان الهی؟ می‌گفت این دوسه ماه بس نیست امتحان الهی؟ چشماش اشکی شده بود.

متوجه نشده بودم تا اینجا که منظورشون چیه! بعد ادامه دادن هرکی ندونه تو که می دونی اینجا متوجه منظورشون شدم. اذرر رو میگفتن. و سودابه.

می‌گفت دیگه نمیتونم. دیگه نمی کشم. با چشمای اشکی. همچین چیزی یادمه. جانم که اذیت بود و دلش گرفته بود.

میگفتن غلط کردی این دو سه ماه نیای موسسه.

میگفتن که بد موقعی نمی‌خوای بیای. این سه ماهو بیا اینو به هرکسی نمیگما. یه بارم گفتن شایدم دوماه. بعد گفتن حالا این دوماه چقد کلاس داریم مگه؟ کلا سه تا. هی واسه ما ناز می کنی. غلط کردی میای و این حرف ها.

در مورد خونه هم،

میگفتن که باید بپذیری. باید یه کاری کنی. تا کی میخوای منفعل باشی؟ میگفتن تو حیفی. داری زندگیت و خودتو نابود می‌کنی .

گفتم باید به یه سری حسام مواجه شم، میگفتن بله، یعنی میدونم. و میگفتم که نمیتونم، میترسم، یا هم بلد نیستم. میگفتن که چرا نتونی؟ ترس ت از اینی که هستی که بدتر نیست. میگفتن تو خیلی قدرتمندی. تو که انقد غدی که اینو تو اون خونه پوشیدی، چادرمو گرفته بودن و اشاره می کردن، تو که دیگه تا پیاده روی رو اوکی کردی باهاشون، چطور توی این موندی؟ می‌گفت کارایی که تو کردی رو من نتونستم بکنم، چون جنگ جهانی می‌شد. تو میتونی. می‌گفت باید بپذیری. چرا دیگه نباید بخوره؟ باید بپذیری تا آخر عمرش همینطوری ممکنه باشه. این مهمونی ها هست. تو باید خودت رو قوی کنی. نرو. اشکال نداره. حالا از چهار تا یکی شو برو اگه ناراحت میشن، سه تاشو نرو.

میگفتن هدفتو بگیر، بعد کنکور میتونی بری سرکار، دستت توی جیب خودت باشه، چند سال دیگه شاید بتونی مستقل بشی حتی. کم کم می پذیرن. وقتی دستت توی جیبت باشه و وابستگی مالی ت کم بشه خواه ناخواه ممکنه که بشه. حتی اگه باهاشونم زندگی کنی ولی بازم خیلی فرق می‌کنه خیلی چیزا. می‌گفت پس میتونی این هدفا رو داشته باشی.

بعد می‌گفت تو که هرروز کتابخونه ای. میگفتم شبا که میرم خونه. میگفتم یه حس دوگانه ست، هم دلم نمیخواد برم هم وقتی محبتشون رو میبینم.

میگفتم که امروز که کتابخونه نرفتم، اصلا نمی تونستم برم، تو خونه هم نمی تونستم بمونم، پیش خودم می‌گفتم انگار من هیچ جایی ندارم، خدایا باید کجا برم

دوباره گاهی چشماشون اشکی می شد. میگفتن که حتما برو پیش مشاور. حتما ادامه بده. گفتن میخوای بری پیش مشاور من؟ معرفیشون کردن. گفتن گرونه فقط. هر نیم ساعت دویست تومن. ماهی دوبار. بعد گفتن خیلی خوبه، فقط یکم بی ادبه. انقد که من الان روم نمیشه حتی یه نمونه بگم. می خندید و می‌گفت. یا این مشاوری که میگی یا اینی که من میرم یا هرکی دیگه.

اولشم هی سر به سرم می ذاشتن که اسم مریضیت افسردگیه و روزی چند تا فلوکستین می خوری و بگو من تا چهارتا در روز با دوز ۲۰ آمادگی ش رو دارم. هی میگفتن تو چی می زنی؟

میگفتن شماره مامان ت رو میدی؟ بعد به شوخی میگفتن روانشناسا یه اصلی دارن که رازداری هست مگر اینکه صحبت مرگ باشه؟

منم به شوخی میگفتم اتفاقا دیروز با دوستم حرف می زدیم که پرتم کنه از کتابخونه پایین ولی خب ارتفاعش کم بود و اینا . بعد گفتم شوخی بودا. گفتن نه تو رو خدا جدی :) . جانم.

بعد هی من میگفتم که مثلا با کسی در ارتباط نیستم یا حوصله ندارم و اینا، می گفتن که نه مثکه جدی تر از ایناس و این حرفا و شوخی. یا مثلا یه جاهایی صدام کم میشد می‌خندیدن میگفتن با خودتی الان؟ قطعی داری :)) . نغمه رو تعریف کردم که تو خواب جیغ می زدم و بعدش می خندیدم. کلی خندیدیم خلاصه.

الحمدالله

خب خوب بود خداروشکر. واقعی حالم جا اومد. الحمدلله.

میگفتن این مشاوره خیلی خوبه، متخصص اعصاب و روانه ولی اصلا دارو نمی‌ده مگر اینکه واقعا نیاز باشه. و می گفتن که جلسه اول بری مسأله ت رو بگی بهت میگن میتونن کمک کنن یا نه. 

قرارم شد یه چیزیو مشخص کنیم و هر سه روز یه بار بهشون گزارش بدم. گفتم درس فعلا. ساعت درسی. قرار شد گزارش بدم بهشون. إن شاءالله.

موقع خداحافظی توی آسانسور می گفتن که بهم خبرتو بده. میگفتن نذار به اینجا برسه. بگو و اینگونه چیزها. الحمدلله.

خدا جونم دوستت دارم. امام حسین علیه السلام دوستت دارم.

خدا جونم توکل به خودت

خدایا واقعا تو رو میخوام

خدا خودت میدونی حالمو.

میشه خودت بخوای برام؟

الهی که فدای آقای الف نون بشم خدا جونم میشه بهشون اجازه بدی که بگن برم؟ خدا جونم خدا جونم، خدا جونم

خدا ضعیفم و تو رو می خوام

الحمدلله. :*


بعد از اس بد موسسه، امروز دوباره رفتم. دیر رفتم. خیلی دیر. در اصل فقط نیم ساعت توی کلاس بودم. داشتن ذکر می خوندن. یا نافع.

کاش اجازه بدن که برم، ولی واقعا به نیت یه استفاده خالصانه

خدا خودت می دونی شرایطم رو. می‌دونی که از جهت هایی سختمه. می‌دونی چی میگم خدا

خیلی وقت بود نرفته بودم!

دعای کمیل، جشن میلاد ۱۷ ربیع، مشترک، دوشنبه نشینی

این مشترک هم که آخرش رفتم.

رفتم همه جا تاریک بود. فقط صدا می کردم یا نافع ای جانم

گریه و گریه و گریه

بغض هایی که جای دیگه ای نداره برای شکستن انرژی منفی هایی که آخر هفته ها از خونه می گیری و بعدش میخوای که یه جایی خالی کنی هیجانت رو. یه جایی خدا رو صدا بزنی

خدا خودت میدونی چی می گم.

کم میارم یه جایی صدات نزنم. تو می دونی که چقدر سخته بقیه جاها هیجانمو نشون بدم. سخته. کم میارم خدا. خدا حس میکنم اونجا میتونم باهات حرف بزنم. خواهش میکنم ازت خدا.‌.

خدای ناز و مهربون من یعنی هیچ جوره امکان نداره که هم مباحث الف نون رو بهم برسونی و این روزا یاد بگیرم و هم اینجا رو برم ولی خودت دستمو بگیری که خالصانه برای خودت باشه؟

خدا آخه تو کریمی تو رحیمی. تو میدونی همه چیِ من فقط این نیست. تو میدونی که خونه آخر هفته ها چقدر اذیت میشم و برای همین چقدر نیاز دارم به این فضاها خدا جونم

تو کریمی، تو رحیمی، تو نماینده فضلی.

خدا جونم واقعا نیاز دارم. خودت اجازه میدی بهم؟ میشه ردیفش کنی برام خدا جونم؟ خدا خودت میدونی که چقدر خدا ایمان دارم به مهربونیت

خودت ردیفش کن مولا. یا سیدی یا صاحب امان

هی این حس میاد توی ذهنم که فاطمه خیلی جاها درکم نمیکنه.

به خاطر شرایطی که الان دارم و نیازهایی که دارم

من نمیتونم خیلی حال بدمو از این چیزا و خونه پیش فاطمه بگم. خیلی هم نمیخوام. نمیخوام انرژیش گرفته بشه. و نمیتونمم هی نقش بازی کنم. موسسه یکم از این نظرا کمک می‌کنه.خدا جونم خودت کمک کن

نمیدونم چیه خدا. ولی ته دلم یه جوریه که نمیتونم فکر کنم نرم. بعد الف نون گفته بودن یکم که بگذره خودشم نمیتونه بره. اذیتم یکم! خدا ببخش منو. خودت خبر داری از حال و روزم خداخدا من جز تو پناهی ندارم

حس میکنم اینجا که میرم بیشتر میتونم باهات حرف بزنم،

بیشتر می تونم توی خلوتم باهات باشم،

نه از خوب بودن موسسه ها،

شاید اتفاقا از ناقص بودنش بیشتر پناه میارم بهت.

ولی خدا خودت شاهدی یه بچه مریض باشه، مگه مادر ازش کارای زیاد و سخت انتظار داره؟

خدا نمیگم این زیاده یا سخت. ولی میگم تو حال و روزمو می‌دونی. توانمم می‌دونی. می‌دونی انرژی روحیم رو. می‌دونی میدونی می‌دونی

خدا ازت خواهش میکنم.

خودت کمک کن خدا.


+ امشب بعد از ذکر یا نافع، دست که می زدن اومدم بیرون. نمیتونستم جو ش رو تحمل کنم. خدا میبینی که اینطوری سعی می کنم حواسم رو جمع کنم


+ ذکر یا نافع رو می گفتن، یهو استاد اومد. تاریک بود. از دور بغلش رو باز کرد. داشتم گریه می کردم و توی بغلش گریه کردم. هق می زدم. ولی حس میکردم دو تا آدمیم. یعنی اون نزدیکی قلبه اونقددددد مث قبل نبود. و این خوب بود. بغله مث بعضی وقتای دیگه خیلی عمیق نبود. گرچه طولانی بود.


+ پشت بوم تنهایی. غروب. اذان. نماز. سکوت. بیرون. تماشا. روضه فاطمیه حامد زمانی و هلالی. هی گوش و گوش و گوش

توسل به خود مادر مون. مهربان ترین مادرمون. الهی همه هستیم فدات بشه. الهی لایق بدونیمون.


+ گفتم بالام و سرش خلوت شد بگه برم پیشش. گفت که بیا داریم عکس می گیریم. نرفتم. واقعا سکوت و روضه و خلوت رو ول می کردم می رفتم توی عکس؟ که چی بشه؟

حالا بر فرض که آخرین کلاسمون توی این مکان هم باشه. بازم که چی؟

خداروشکر . الحمدلله که نخواستید برم.


+ دیگه یکم بعدش اومدن بالا، هی حالم رو می پرسیدن. خونه چطوره، خودت چطوری، حال معنویت بعد از سفر چطوره. درسا چطوره حرف خواهرزاده شد و گفتن راستی چی شد رفتنشون و .

بعد هی می گفتن کلاسا رو بیا. از هر سه تا حداقل یکیشو بیا. مشترکا رو بیا اصلا. فایلها رو گوش میدی؟

میگفتن حیفه اینهمه منظم اومدی حالا یهو صفر بشی. از دست نده و . .

بعد نمی‌دونم چی گفتن، ولی مضمونش این بود که نذار خیلی غیبتات به چشم بیاد که بعدا نمی‌دونم همون اسفند یا اونور سال یا بعدا چی چی بشه. گفتم چی؟

گفتن نمیگم دیگه :|

بعد گفتن نری بگی به بقیه ها. گفتم ب دکتر ص میگم. گفتن منو دار می زنن و میگن دهن لق و اینا.

نمیدونم چی توی نظرشونه. مسوولیت یا همیاری ای چیزی احتمالا باید باشه.

نمیدونم چی میشه. هی یکی دوبار دیگه میگفتن بین حرفاشون، هی من میگفتم چرا؟ ( غیبت کم کنم و اینا) بعد هی سر به سرم می ذاشتن.


+ بعد هی میگفتن یه حالی ای، شبیه اینکه تیپش خوبه و اینا؟

گفتم نه خداروشکر. از ته دلم گفتم! اومدن یه چیزی بگن ولی نگفتن!

دیگه اینکه هی حالو می پرسیدن مثلا میگفتن اصل حالت چطوره و اینا.

بعدش دیگه آخرش میگفتن حداقل کلاسا رو نمیای، بیا بغلت کنم. گفتم این خوبه :4:

هعییی خدا جونمممم

الله مدد الله مدد

یا رسول الله مدد

+ پارسال همچین روزی جشن ۱۷ ربیع بود. یک سال شمسی هم گذشت ؛)


+ خوشحالم که خداروشکر بچه ها رو ندیدم. فقط راضیه وقت برگشتن.


+ اومدم خونه،

بابا گفت بریم خونه داوود. گفتم بریم. بعد دیدم که بعله! میخواد نوشیدنی هم ببره! وای خدایا. خدا خدا میکردم ونوس نباشه که نرم. بابا هم هی میگفت تو نیای خب نریم، دوست داشتم تو هم باشی

خب دیگه نگفتم که منم دوست داشتم بریم ولی همه در هشیاری باشیم.


بعدش اینکه هیچی الان برن، مامان شروع کنه به افسانه یه سری چیزا رو بگه،

اونم لابد به ونوس،

بعد هی لابد بابا بخواد با اینام اره،

اونام نخوان اطرافیان داوود،

بعد هی نگاه ها.

دوباره و دوباره و دوباره.


اینکه همش یاد این میفتم که می رفتیم خونه فهیمه و نوشیدنی می بردیم

تاریخ داره تکرار میشه،

ولی میدونی،

آدم مگه چندبار می‌تونه جون سالم در ببره؟

نمیدونم این بار تهش چی میشه. و من واقعا توان و جون ندارم.

هی داره بیشتر میشه هی داره بیشتر میشه

و من حالم بده.

حقیقتا که حالم اصلا خوب نیست.

اعتیاد رو دارم با همه وجودم لمس می کنم.

و زجر می کشم.

و دلتنگم.

و بی تابم و بی قرار.

ولی در ظاهر آروم و بعضاً لبخند بر لب


هی برم نرم شده بود امشب خونه اونا.

حتی لباس پوشیدم. از شدت عصبانیت خودمو گاز گرفته بودم. نمی‌دونستم چیکار کنم. ولی اصلا دوست نداشتم با این شرایط برم اونجا. از خود امام حسین علیه السلام مدد خواستم. و مثل همیشه

الهی که فداشون بشم

اون لحظه که آماده می‌شدم به نور سفر فکر می کردم خدایا. خدا جونم، شکرت، شکرت، شکرت :* که جور شد و نرفتم الحمدلله.

بد با مامان حرف زدم ولی. باید از دلش در بیارم إن شاءالله.

خدا جونم خیلی خیلی خیلی کمکمون کن. خدا خیلی نیاز دارم بهت. حداقل بگم موقت باشه. خدا خیلی سخته و واقعا دوست ندارم دائمی باشه. خدا نیاز دارم به این فضاها. به این ارتباطات وسط این همه ارتباط نادرست که اکثرش تحمیلیه و خودتم میدونی، این فضا و آدما برام بوی تو رو دارن. خدا جونم.

خودت گفتی 

لا یکلف الله نفسا الا وسعها

من به تو ایمان دارم خدا.

الهی قربونت بشم که مدت ها بود اینطوری باهات حرف نزده بودم. دوستت دارم خدا. توکلتُ علی الخودت :)❤

خدا جونم دوستت دارممممممممممم.❤❤❤



چند روز بود درد بدی داشتم توی قفسه سینه م. می گرفت و ول می کرد. هرچی می‌گذشت تعداد گرفتناش بیشتر میشد. درد می‌پیچید تو قفسه سینه م و میزد به گلو و گوش و کتف و دستم. میدونستم معدمه احتمال خیلی زیاد.

امشب با عمه اینا خونه خاله دعوت بودیم. نزدیکای خونه خاله، توی اتوبان، انقدر حالم بد شده بود که دیگه نفس نمی‌تونستم بکشم. درد می گرفت. توی بارون و سرما شیشه رو تا ته داده بودم پایین. نمی‌تونستم حرف بزنم.

با مامان و پسر خاله به عنوان راهنمای آدرس رفتیم بیمارستان نزدیک خونشون. دکتر معاینه کرد و گفت اسپاسم عضلانیه واسه معده ت. اسپاسم عصبی.

یه سرم داد، دوتا آمپول هم. با دارو. گفت اگه بهتر نشدی باید آزمایشات بیشتر بدی. سرم زدم. چقدر آروم بود. فضای بیمارستانش، سکوتش حس اینکه حالت بده ولی تحت نظری. فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگه روحت هم همینطوری تحت نظر بود که انقدر آسیب نبینه. عمیقأ دلم میخواست حداقل چند شب بمونم اونجا. سرم که تموم شد خانمه گفت خوبی؟ دکتر گفته بعد سرم هم باید تحت نظر باشی. خوب نبودم، یکم فقط بهتر شده بودم. ولی درد هنوز باهام بود. ولی گفتم خوبم. اومدیم خونه خاله.

بابا یه بار نزدیکای خونه زنگ زد گفت کجایید، گفتم نزدیکیم. رفتیم اونجا. دیدم که آره. همون! خورده!

مشخص بود. از نحوه استقبالش!

فقط یه چیز توی ذهنمه. نصف بیشتر عصبی بودنم به خاطر چیزیه که مربوط به شماست، حالا حالم بد شده، رفتم بیمارستان و همون لحظه که من دارم سرم می گیرم، تو بازم داری می خوری.

همین فقط. همین.

✓ ببین غم تو رسیده به جان و دویده به تن


+ این مدت خیلی دردش رو تحمل کردم. دردش غیر قابل تحمل نیست، ولی از درد کشیدنش خسته شدم. از اینکه درد داری و کسی نمی دونه. به روی خودت نمیاری.

+ رسیدیم خونه خاله، دختر عمه می‌گفت تو به درداتم می خندی؟ خوب بودی که.


+ توی بیمارستان وقتی سرم بهم وصل بود، سنجابک میخواست ازم عکس بگیره استوری ش کنه! خنده دار! گفتم نهههه! بعد گفت عکس بگیرم براب خواهرت بفرستم :| ، داشت عکس میگرفت، من می خندیدم! می‌گفت نخند! عادی باش! می خوام ببینه حالت خوب نیست! خنده م می گرفت


+ الهی بگردم که مامان با چه هراسی می دوئید توی اون بارون شلنگ وار ! و رعد و برق. وسط خیابون از موهاش آب می چکید یک کلمه نق نزد. فقط پا به پا اومد و همراه شد خدایا حفظش کن واسمون. به حق کرم و رحمتت

الحمدلله رب العالمین

یا علی مدد


ناهید اینا امروز صبح زود رسیدن.

غروب بعد از دلگیری ها منتظر بودم برن تا یه دل سیر گریه کنم. تا فکر کنم و هی فکر ولی احتمال خیلی زیاد فکرای منفی و ناخوب.

هنوز نرفته بودن و توی چارچوب در بودن ک آجی پیام داد تنهایی؟ تا من بخوام جواب بدم چندبار زنگ زده بود.پشت هم.

اصلا نگران شده بود

بعدش گفت خودت خوبی؟ منم شروع کردم به حرف زدن.

۱۲ تومن تخفیف اسنپ فود داشتم. به آجی می گفتم که بگیرید استفاده کنید. فقط مال امشبه. قبول نمی کرد.

بعدش زنگ زد و گفت که داداشش از بیرون اومده و غذا سفارش دادن. چندبار میگفت چقدر جات خالیه و . . از اون جات خالیه های واقعی ‌ خدا جونم الحمدلله.

دیگه زنگ زد و گفت که ازت خواهش میکنم ما خریدیم تو هم با تخفیف برا خودت بگیر که همه با هم غذا از بیرون بخوریم.

واقعا میل نداشتم.  گفتم اصلا تو مودش نیستم، گفت به خاطر همین میگم. نمیدونستم به این همه محبتش نه بگم. سفارش دادم. دیگه یه پیتزا رو به تنهایی خوردم!

یاد ماه رمضان افتادم. سحرهای ساکت و تنها. یا الان سکوت خونه ک تنهاییم نمیدونم. واقعا الحمدلله داره. که مجبور نیستم اونجا باشم. که خداروشکر تنهایی رو هم دوست دارم. ولی راستش بودن با یه آدمهایی از تنهایی هزار برابر بهتره و خدا هم راضیه

دلم گرفته راستش یکم. یعنی میشه این روزا تموم شه؟ این تنهایی، نفس گیره نمیتونم به ماه رمضون امسال که گذشت فکر کنم

خدا جونم که البته در کنارش چقدر خوبی ها هم داشت الحمدلله‌‌

خدا جونم دوستت دارم خدایا خییییییییلی شکرت.  که یه آجی ‌ واقعی بهم هدیه دادی بعد از اوووونهمه تنهایی و حیرونیو سردرگمی

خدا جونم خیلی خیلی خیلی شکرت. الحمدللهرب العالمین ❤❤❤❤❤❤


و انسان هایی که حاضرند زجر بکشی ولی ظاهرت مطابق میل‌آن ها باشد

+ کاش میتونستم بهت بگم که یکم خودمو ببین.

بگم که چقدر دوست داشتم پیشت خودم می بودم

بگم چقدر روحم خسته و آزرده ست از تنهایی. از پذیرفته نشدن از تحقیر شدن های مدام

دین و ظاهر یک جور

ت یک جور

تنها ماندن از جانب دوستان جور دیگر!

و مشکلات بحث ازدای که شده و عدم صحبت باهات توی این زمینه توسط فرد مورد نظر.

بگذریم

فقط

دلم

شکسته 

و 

خسته است.

 

روحی رنجور

خیره به دور دست ها

ساکت

و تنها

غمگین.

اما امیدوار

یقین دارم که خدا نگام می کنه و خودشون جبران کننده زیاد ِ همه این سکوت ها و تنهایی ها و دل شکستگی ها هستند.

یقین دارم. همانطور که تا به الان نیز همین گونه بوده است

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها