بعد از اس بد موسسه، امروز دوباره رفتم. دیر رفتم. خیلی دیر. در اصل فقط نیم ساعت توی کلاس بودم. داشتن ذکر می خوندن. یا نافع.

کاش اجازه بدن که برم، ولی واقعا به نیت یه استفاده خالصانه

خدا خودت می دونی شرایطم رو. می‌دونی که از جهت هایی سختمه. می‌دونی چی میگم خدا

خیلی وقت بود نرفته بودم!

دعای کمیل، جشن میلاد ۱۷ ربیع، مشترک، دوشنبه نشینی

این مشترک هم که آخرش رفتم.

رفتم همه جا تاریک بود. فقط صدا می کردم یا نافع ای جانم

گریه و گریه و گریه

بغض هایی که جای دیگه ای نداره برای شکستن انرژی منفی هایی که آخر هفته ها از خونه می گیری و بعدش میخوای که یه جایی خالی کنی هیجانت رو. یه جایی خدا رو صدا بزنی

خدا خودت میدونی چی می گم.

کم میارم یه جایی صدات نزنم. تو می دونی که چقدر سخته بقیه جاها هیجانمو نشون بدم. سخته. کم میارم خدا. خدا حس میکنم اونجا میتونم باهات حرف بزنم. خواهش میکنم ازت خدا.‌.

خدای ناز و مهربون من یعنی هیچ جوره امکان نداره که هم مباحث الف نون رو بهم برسونی و این روزا یاد بگیرم و هم اینجا رو برم ولی خودت دستمو بگیری که خالصانه برای خودت باشه؟

خدا آخه تو کریمی تو رحیمی. تو میدونی همه چیِ من فقط این نیست. تو میدونی که خونه آخر هفته ها چقدر اذیت میشم و برای همین چقدر نیاز دارم به این فضاها خدا جونم

تو کریمی، تو رحیمی، تو نماینده فضلی.

خدا جونم واقعا نیاز دارم. خودت اجازه میدی بهم؟ میشه ردیفش کنی برام خدا جونم؟ خدا خودت میدونی که چقدر خدا ایمان دارم به مهربونیت

خودت ردیفش کن مولا. یا سیدی یا صاحب امان

هی این حس میاد توی ذهنم که فاطمه خیلی جاها درکم نمیکنه.

به خاطر شرایطی که الان دارم و نیازهایی که دارم

من نمیتونم خیلی حال بدمو از این چیزا و خونه پیش فاطمه بگم. خیلی هم نمیخوام. نمیخوام انرژیش گرفته بشه. و نمیتونمم هی نقش بازی کنم. موسسه یکم از این نظرا کمک می‌کنه.خدا جونم خودت کمک کن

نمیدونم چیه خدا. ولی ته دلم یه جوریه که نمیتونم فکر کنم نرم. بعد الف نون گفته بودن یکم که بگذره خودشم نمیتونه بره. اذیتم یکم! خدا ببخش منو. خودت خبر داری از حال و روزم خداخدا من جز تو پناهی ندارم

حس میکنم اینجا که میرم بیشتر میتونم باهات حرف بزنم،

بیشتر می تونم توی خلوتم باهات باشم،

نه از خوب بودن موسسه ها،

شاید اتفاقا از ناقص بودنش بیشتر پناه میارم بهت.

ولی خدا خودت شاهدی یه بچه مریض باشه، مگه مادر ازش کارای زیاد و سخت انتظار داره؟

خدا نمیگم این زیاده یا سخت. ولی میگم تو حال و روزمو می‌دونی. توانمم می‌دونی. می‌دونی انرژی روحیم رو. می‌دونی میدونی می‌دونی

خدا ازت خواهش میکنم.

خودت کمک کن خدا.


+ امشب بعد از ذکر یا نافع، دست که می زدن اومدم بیرون. نمیتونستم جو ش رو تحمل کنم. خدا میبینی که اینطوری سعی می کنم حواسم رو جمع کنم


+ ذکر یا نافع رو می گفتن، یهو استاد اومد. تاریک بود. از دور بغلش رو باز کرد. داشتم گریه می کردم و توی بغلش گریه کردم. هق می زدم. ولی حس میکردم دو تا آدمیم. یعنی اون نزدیکی قلبه اونقددددد مث قبل نبود. و این خوب بود. بغله مث بعضی وقتای دیگه خیلی عمیق نبود. گرچه طولانی بود.


+ پشت بوم تنهایی. غروب. اذان. نماز. سکوت. بیرون. تماشا. روضه فاطمیه حامد زمانی و هلالی. هی گوش و گوش و گوش

توسل به خود مادر مون. مهربان ترین مادرمون. الهی همه هستیم فدات بشه. الهی لایق بدونیمون.


+ گفتم بالام و سرش خلوت شد بگه برم پیشش. گفت که بیا داریم عکس می گیریم. نرفتم. واقعا سکوت و روضه و خلوت رو ول می کردم می رفتم توی عکس؟ که چی بشه؟

حالا بر فرض که آخرین کلاسمون توی این مکان هم باشه. بازم که چی؟

خداروشکر . الحمدلله که نخواستید برم.


+ دیگه یکم بعدش اومدن بالا، هی حالم رو می پرسیدن. خونه چطوره، خودت چطوری، حال معنویت بعد از سفر چطوره. درسا چطوره حرف خواهرزاده شد و گفتن راستی چی شد رفتنشون و .

بعد هی می گفتن کلاسا رو بیا. از هر سه تا حداقل یکیشو بیا. مشترکا رو بیا اصلا. فایلها رو گوش میدی؟

میگفتن حیفه اینهمه منظم اومدی حالا یهو صفر بشی. از دست نده و . .

بعد نمی‌دونم چی گفتن، ولی مضمونش این بود که نذار خیلی غیبتات به چشم بیاد که بعدا نمی‌دونم همون اسفند یا اونور سال یا بعدا چی چی بشه. گفتم چی؟

گفتن نمیگم دیگه :|

بعد گفتن نری بگی به بقیه ها. گفتم ب دکتر ص میگم. گفتن منو دار می زنن و میگن دهن لق و اینا.

نمیدونم چی توی نظرشونه. مسوولیت یا همیاری ای چیزی احتمالا باید باشه.

نمیدونم چی میشه. هی یکی دوبار دیگه میگفتن بین حرفاشون، هی من میگفتم چرا؟ ( غیبت کم کنم و اینا) بعد هی سر به سرم می ذاشتن.


+ بعد هی میگفتن یه حالی ای، شبیه اینکه تیپش خوبه و اینا؟

گفتم نه خداروشکر. از ته دلم گفتم! اومدن یه چیزی بگن ولی نگفتن!

دیگه اینکه هی حالو می پرسیدن مثلا میگفتن اصل حالت چطوره و اینا.

بعدش دیگه آخرش میگفتن حداقل کلاسا رو نمیای، بیا بغلت کنم. گفتم این خوبه :4:

هعییی خدا جونمممم

الله مدد الله مدد

یا رسول الله مدد

+ پارسال همچین روزی جشن ۱۷ ربیع بود. یک سال شمسی هم گذشت ؛)


+ خوشحالم که خداروشکر بچه ها رو ندیدم. فقط راضیه وقت برگشتن.


+ اومدم خونه،

بابا گفت بریم خونه داوود. گفتم بریم. بعد دیدم که بعله! میخواد نوشیدنی هم ببره! وای خدایا. خدا خدا میکردم ونوس نباشه که نرم. بابا هم هی میگفت تو نیای خب نریم، دوست داشتم تو هم باشی

خب دیگه نگفتم که منم دوست داشتم بریم ولی همه در هشیاری باشیم.


بعدش اینکه هیچی الان برن، مامان شروع کنه به افسانه یه سری چیزا رو بگه،

اونم لابد به ونوس،

بعد هی لابد بابا بخواد با اینام اره،

اونام نخوان اطرافیان داوود،

بعد هی نگاه ها.

دوباره و دوباره و دوباره.


اینکه همش یاد این میفتم که می رفتیم خونه فهیمه و نوشیدنی می بردیم

تاریخ داره تکرار میشه،

ولی میدونی،

آدم مگه چندبار می‌تونه جون سالم در ببره؟

نمیدونم این بار تهش چی میشه. و من واقعا توان و جون ندارم.

هی داره بیشتر میشه هی داره بیشتر میشه

و من حالم بده.

حقیقتا که حالم اصلا خوب نیست.

اعتیاد رو دارم با همه وجودم لمس می کنم.

و زجر می کشم.

و دلتنگم.

و بی تابم و بی قرار.

ولی در ظاهر آروم و بعضاً لبخند بر لب


هی برم نرم شده بود امشب خونه اونا.

حتی لباس پوشیدم. از شدت عصبانیت خودمو گاز گرفته بودم. نمی‌دونستم چیکار کنم. ولی اصلا دوست نداشتم با این شرایط برم اونجا. از خود امام حسین علیه السلام مدد خواستم. و مثل همیشه

الهی که فداشون بشم

اون لحظه که آماده می‌شدم به نور سفر فکر می کردم خدایا. خدا جونم، شکرت، شکرت، شکرت :* که جور شد و نرفتم الحمدلله.

بد با مامان حرف زدم ولی. باید از دلش در بیارم إن شاءالله.

خدا جونم خیلی خیلی خیلی کمکمون کن. خدا خیلی نیاز دارم بهت. حداقل بگم موقت باشه. خدا خیلی سخته و واقعا دوست ندارم دائمی باشه. خدا نیاز دارم به این فضاها. به این ارتباطات وسط این همه ارتباط نادرست که اکثرش تحمیلیه و خودتم میدونی، این فضا و آدما برام بوی تو رو دارن. خدا جونم.

خودت گفتی 

لا یکلف الله نفسا الا وسعها

من به تو ایمان دارم خدا.

الهی قربونت بشم که مدت ها بود اینطوری باهات حرف نزده بودم. دوستت دارم خدا. توکلتُ علی الخودت :)❤

خدا جونم دوستت دارممممممممممم.❤❤❤



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها